کاغذی که ...

ساخت وبلاگ

من ادمی دلْ تنگی نیستم!!! 

یه دوره ای بود که چیزیو قبول کردم که می دونستم از پسش بر نمیام ولی ترسیدم بگم ! ترسیدم بروز بدم !! اینجوری بود که من افتادم تو یه راه و دیگه روزگار منو تو راه جلو برد طوری که عکس العملای من در جا رخ می داد و تمام روح و روانم و درگیر می کرد!! یه جوری که اگه اولش می گفتم وا! چرا؟ بعد از یه مدت می گفتم وایییی!! چرا؟ 

این روزگار یه جوری برد منو جلو که  نفهمیدم فقط و فقط دارم  در واقع به خودم صدمه می زنم!

من کر شدم ! کور شدم! عصبی شدم! له شدم حتی !! ولی بازم روزگار منو برد جلو!! دکمه ی ارادم کار نمی کرد !! که یه جا وایسم و بگم بسه!! تموم ،من نمی تونم!

روزگار با من بد نکرد خودم بلایی سر خودم اوردم که تا چند وقت به معرفی خود جدیدم زمان نیاز داشتم ولی وقت نبود !!!

سرعت ، عجله، جوانی، خامی و خلاصه تمام حسای  این شکلی نذاشت یه جا وایسم یه دقیقه فکر کنم!!

من غرق وجود خودم شدم !

غرق احمقانه ترین فکرای خودم!!

غرق واژه های افسانه ای و به عنوانی مسخره تو دنیای واقعی!!!

.

.

.

.

.

.

.

این چیزی بود که من دو ماه پیش رو یه برگه نوشتم و گذاشتم لای کتاب کیمیاگر و  بعد یادم رفت برش دارم و !دادمش به "ک" که بخونه!!

کتاب و که بهم پس داد پست کاغذ که سفید نوشته بود:

کنجکاوی اونقدی بهم فشار اورد که نتونستم جلو خودمو بگیرم و با عرض معذرت همشو خوندم:-) رفیق نبینم خودکارت رو کاغذ یه طوری نا امید حرکت کنه ! تو لیاقتت از اونی که فک می کنی خیلی بالاتره !!

اخرشم نوشته بود:

عمق نا امیدیه متنتو با همه وجودم گرفتم و امیدوارم هیچ وقت دیگه همچین باری نیاد رو شونهات....

پ.ن: ١. اگه منم بودم می خوندمش:-)))

         ٢. این رفیقم اینجوریشو نشون نداده بود:-)))

بعضی وقتا یهو نمیشه...
ما را در سایت بعضی وقتا یهو نمیشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshoghezendegi3 بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 29 تير 1396 ساعت: 21:27