و اینگونه شد که چیزی ننوشتم:-)

ساخت وبلاگ

الان یه ماهیه که من شدم طرف دار بکمن ....

میشه از همون موقعی که تو اون کافه کتاب خوشگله سر پا خوندمش کتابشو ،.....

مردی به نام اوه!!!

از همون اوایلش که خوندم غرق شدم توش و اصلا نفهمیدم سی دقیقه سر پا رو همون قفسه ،پنجاه  صفحه خوندم !!

بعد که سرمو بلند کردم ساعت دیواری بامزه نصب شده رو دیدم !!

دیرم شده بود

سریع کتابو خریدم و با یه نقش برجسته ای که قبلا سفارششو داده بودم اومدم بیرون!!

بدو بدو می رفتم خیابونو تا برسم به محل قرار !!

یکی از افراد گروه نزدیک ترین محل و پرسیده بود و منم همونجا که نزدیکم بود قرار گذاشتم!!

قرار بود یه مقاله بم بده !!و یه موسسه زبان المانیم بم معرفی کنه!

من الان یه شش ماهی هست که عادت کردم هر وقت خریدم کمه پلاستیک نگیرم !!

نقش برجسته رو که تو روزنامه پیچیده بودن گذاشتم تو کیف ولی واسه کتاب جا نبود ! از طرفیم بدم نمیومد دستم بگیرمش !! ولی بعد که مجبور شدم کتاب به دست بدوم خودم کلی خندم گرفته بود و کاش یکی بود تو اون حالت ازم عکس می گرفت!!

وقتی رسیدم ، یه ربعی بود منتظر بود!

منم گفتم شرمنده اونم مقاله رو کاور شده بهم داد و تا کتاب و دستم دید گفت میشه ببینمش منم دادم کتابو ولی بعدش پیشنهاد قرض کردنش تک تک سلولای قلبمو  به لرزه در اورد 

فک کنم از قیافم معلوم بود که نمیخوام بدمش که فورا گفت تا فردا بت می دم !

اینو که گفت دلم نیومد ندم و بهش دادم

اونم فرداش بهم داد !!

اون روز وقتی رسیدم خونه خیلی خیلی خسته بودم 

رو تختم دراز کشیده بودم که جلد ابی کتاب رو با گوشه چشمم دیدم و حواسم بود که رو جلد اولش مثه همیشه ننوشتم از کجا و کی!:-)

رفتم و برش داشتم!

تا صفحه اول و باز کردم واسه نوشتن ،دیدم نوشته :

از طرف" د "داده شد به" ک "و "ک" تا صبح بیدار ماند و این کتاب بسیار بسیار جالب را در تاریخ فلان خواند

متشکرم:-)

بستم و گذاشتمش رو میز بعد از لبخند زدن:-) 

بعضی وقتا یهو نمیشه...
ما را در سایت بعضی وقتا یهو نمیشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshoghezendegi3 بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت: 0:10