به دستامم نگاه نکردم:(

ساخت وبلاگ
از ٩:٣٠ که بیدار شدم دقیقا راس ساعت ١١:٣٠ دل درد شدید گرفتم ..
اولین کار این بود که سرمو تکیه دادم به صندلی و یه پوف گفتم .. ٥ دقیقه گذشت، یه کم بهتر شد از رو صندلی پا شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم یه پوف دیگه گفتم ... 
نه فایده نداشت .. دراز کش داشتم فک می کردم ..یهو دستامو اوردم جلو چشمم و مستطیل ساختم درس روبه رومو می دیدم بعد داشتم فک می کردم که اولش تو این مستطیل فقط یه نفر بود یعنی من بودم و اون یه نفر که می گفت اخ می گفتم اخ ... قهقهه می زد قهقهه می زدم ..نمک می ریخت نمک می ریختم ...عصبانی می شد تا مدت ها تو فکر این بودم که چی کار کنم اروم شه...تا اسممو می گفت می گفتم جانم ... خلاصش اینکه هیچ وقت دوس نداشتم ناراحت بشه از دستم یا هرچیز دیگه...تو این بین البته بگما منم ایراد می گرفتم ولی دست خودم نبود شده بود مثلا فک کنم چرا فلان روز اینو گفتی اصلا به تو چه!!! ولی خب گذشته بود... 
نمی دونم چرا هر چی گذشت این مستطیله چرخید ولی گردن من باهاش حرکت نکرد اون ادم از تو کادر من داش خارج می شد و من ... من دستم به هیچ جا نمی رسید به هیچ جا ...به خودم که اومدم  کادر هیچی و نشون نمی داد ...دیگه نبود کسی که فک کنم واسش چی کار کنم ...دیگه نبود ...
کادر که عمودی شد دیدم سخت تر شد ..غر زدم .. گفتم چی کار کنم؟ 
می دونی چی گفت ؟ راحت ترین حالت باش 
ترسیدم و دستامو اوردم پایین ... 
از ساعت ١١:٣٠ حوصله حرف یا کسی و ندارم ..به دستامم نگاه نکردم!!!:((
بعضی وقتا یهو نمیشه...
ما را در سایت بعضی وقتا یهو نمیشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshoghezendegi3 بازدید : 86 تاريخ : جمعه 22 بهمن 1395 ساعت: 3:33