یکمی از اون یکمی از این و یه خاطره:)

ساخت وبلاگ
١.گذشت اون دوره که چاییمو نصفه می خوردم !!!!
٢.فلسفه امتحانیو که قراره ١ ماهه دو و نیم. سال رو جمع کنم نمی فهمم... 
٣. دلسوزی کل فک و فامیل دیگه نگرانم کرده همه زنگ و پی ام که بمیریمو و فلان که استراحت نکرده باز باید امتحان بدی .. :))))
٤.داداش کوچیکه  وقتی دید صندلیم خراب شد صندلیشو اورد واسم :))) می گه حالا من پشت لپ تاپ هی بلند می شم تو که درسات سخت تره از صندلی استفاده کن:))) داداش مهربونه که میگن به ایشون میگن:)))
٥. بابا اومد یه ظرف میوه گذاشت رو میز یه کم وایساد نگام کرد ..سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم مرسییی ماچ:))) خندید و گفت بوسسسس و خواهش!!! یعنی چه پیشرفتی کردن پدرا:)))
٦.مامان همش در حال مرتب کردنه اتاق منه 
میگه این کتابا رو دورت نچین ، گیج میشی 
باید بگم در حال حاضر فقط من و مامان تو سر و کله هم می زنیم و خودمون به کار خودمون می خندیم:)))
٧ . اندر احوالات دوران علوم پایه باید بگم خیلی سخت نیست ولی حجم زیاده حالا یه تعدادی رو که نمیشه خوند اصلا و باید بی خیالش شد ولی اوناییکه واجبن زیادن و فرار و تا حدودی هم تحلیلی که اوضاعو پیچیده کرده:)
٨.تهِ تهشم یه خاطره از دزدیدن کیف مامان بگم توسط موتورسوار و پرت کردن مدارک مامان در خیابون،
موقع برگشت داشتم با مامان راه می رفتم توی کوچه موتور سوار با سرعت از روبه رو اومد و من مجبور شدم برم اون ور تر که یهو صدای مامان اومد که میگفت کیفم کیفم !!! 
اینقد ماجرا وحشتناک بود که من میخکوب شدم و واقعا قدرت عکس العمل نداشتم ...
واقعا باید ریشه یابی کرد که  چرا این اتفاقات میفته!!!
اسیب اجتماعی که میزنه خیلی زیاده!!! 
بعضی وقتا یهو نمیشه...
ما را در سایت بعضی وقتا یهو نمیشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshoghezendegi3 بازدید : 93 تاريخ : جمعه 22 بهمن 1395 ساعت: 3:33