یه حالت خاص دیگه از روزمرگی:)

ساخت وبلاگ
رفتم رستوران که غذا بگیرم . 
سفارش که دادم باید منتظر میشدم که شمارمو اعلام کنه!!
خیلیم شلوغ بود :)
نشسته بودم رو صندلیای داخلِ فروشگاه  که کتابمو دراوردم ، اونجا بود که مارتی می خواست خودکشی کنه، فکرشو بکنین مارتی فقط ١٤ سالشه و درحال جنگ با خودشه!!!!
جذاب ترین و دلهره اور ترین قسمت داستان همین جا بود اونجایی که بین دنیا و مرگ گیر می کنه:))
شماره من ٣٢١ بود ٣٢٢ به بعد و داشت به ترتیب می گفت ولی منو نه از طرفیم دو تا ٣٢١ داده بود بم !!!( اینجوری بود: ٣٢١/١، ٣٢١/٢) 
بعد از اینکه شماره های بعد از منو گفت تک و توک شماره های قبل از منو می گفت ! یه ٣٠٣ رو ١٠ بار گفت !!
بعد از اونم باز هم نوبت من نشد و نشد :) من درگیر مارتی و ایدش شدم ... بازم نوبتم نشد .... 
این وسط یه موبایل اپل زنگ زد و از اونجایی که همه موبایلا اپله همه نگاها به موبایل ها  تا بالاخره اصلیه جواب داد و خیال بقیه رو راحت کرد :) .. بازم نوبت من نشد ..
من درگیر شهر مارتی و صندوق پیشنهاداتش شدم:)
بالاخره نوبتم شد قابلمه و ظرف و یه پلاستیک و دستم گرفتم !!  رفتم :)
تو راه بودم زنگ زد گفت دو تا بلیط دارم واسه مفت اباد میای؟ 
من؛ ساعت چند؟ 
-٥ بعد از ظهر
من : پایم:)
تو ترافیک بودم پیام داد : 
کجایی که از دست رفتم:)
من: تو هیچ وقت از دست نمیری!:)
این یه حالت خاصِ طورهِ روزمرگی بود:)
پ.ن: چهار تا دوست دیگه دارم که قضیمو می دونن،  اینکه قراره چی بشه رو می دونن:) ممنون از  هر چهارتاشون که تا الان احوال منو می پرسن و واسشون مهمم :) این خیلی خوبه  

بعضی وقتا یهو نمیشه...
ما را در سایت بعضی وقتا یهو نمیشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshoghezendegi3 بازدید : 101 تاريخ : شنبه 12 فروردين 1396 ساعت: 11:08