اینکه ، یه سری چیزارم باید به ذهن با صدای بلند گفت:)

ساخت وبلاگ
ای ذهن یاد ار روزی که جای پارک نبود و نبود و جوان مجبور شد فقط و فقط یک خیابان را برای جای پارک بالا و پایین برود و اخر جا گیر اورد:)
یاد ار روزی را که یک ساعت در مترو بود برای رسیدن به نمایشگاه کتاب که دو سال پیاپی جوان ان را از دست داده بود و ایا واقعا از دست داده بود؟
( در توصیف باید بگم: ببین فضا خیلی بزرگ و خوب بود اما بعضی چیزاش واقعا ادما اذیت میکرد!! مثلا همین اتوبوس های مخصوصی که انقد کمن و علاوه بر اون ظرفیتشونم کمه که اول زدم به پیاده رو و رفتم ولی برگشت اونقد دستام پر بود که نمی تونستم ،هیم وسط راه پلاستیکا رو با هم می ذاشتم زمینو و دوباره با هم برشون می داشتم:)) 
خیلی از رمانا نبود هر کدومو می گفتم با یه لبخند می گفتن باید بیاین فروشگاه اصلی بگیرین !!! که خب اینم از اون حرفا و اشکالاش بود اخر سر از غرفه های ناشران عمومی کم خرید نکردم ولی اونایی که می خواستم عملا نبود:) ولی بیش تر به دنبال کمپین حمایت از نویسنده های ایرانی یه چن تاییم انتخاب کردم که مال نویسنده های دوره زمونه ی خودمن:)))
غرفه ناشران دانشگاهی اما اصلی ترین جایی بود که رفتم و اونقدی کتابای انگلیسیه رشتمو ارزون خریدم که اصلا باورم نمیشد:) از اون ور دیگه نمیشد بدو بدو اومد بیرون فقط نمی دونم چطوری باید از اون اقا رانندهه تشکر می کردم که منو از دم اونجا تا مترو رسوند :).  )
.
.
و ای ذهن من یاد ار لحظه ای که جوان عرض خیابان را با پلاستیک های سنگینش  طی کرد و بعد از ان سوار ماشین شد و با یک لند کروز شاخ به شاخ شد و کوتاه نیامد!:)))
بعد از رد شد و رفت تا خاطره ی این نمایشگاه در ذهنش بماند!!! که نمی دانم جوان باید دوباره همچین غلطی بکند یا نه:)))؟
بعضی وقتا یهو نمیشه...
ما را در سایت بعضی وقتا یهو نمیشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshoghezendegi3 بازدید : 97 تاريخ : چهارشنبه 20 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:00