حکایت بعد از پا روی پا انداختن:-)

ساخت وبلاگ

وقتی با بحران مواجهید چه می کنید؟؟!!:))

خیلی ساده بگم که افتادم تو دردسر و سر درد گرفتم از دست خودم!

ماجرا این جوریه که خواهر این جانب موطلایی، بعد از هفت سال به وطن بازگشته !! خواهری با شور و هیجان زیاد و غیر قابل کنترل که حتی پیش اومده که همسایه ی روبه رویی رو شاکی کرده که اون بیچاره فک کرده بود که ما یه بچه ی شیطونه چهار پنج ساله تو خونه داریم و از صب تا شب جیغ میزنه و می خنده و حرف میزنه و خلاصه نگم که چقد شلوغ میکنه:-) تو این شلوغ بازیا من امتحان قلب دارم ،کارای تحقیقی با یه مدیر گروه سخت گیر دوباره شرو شده، باید دو تا مقاله برای استادم ترجمه کنم ، امتحان ایلس دارم ، کار نیمه وقتم تو داروخانه دارم!!!

بدتره همینه اینا اینکه دانشگاه دارم از هفت صبح تا سه بعد از ظهر !!

یعنی منی که تا چن وقت پیش پامو مینداختم رو اون پامو و خوشحال از تموم شدن کلیه و دادنِ امتحانش بودم حالا یه طوری شده که ارزو دارم صد بار دیگه فرجه امتحان کلیه تکرار بشه!:)

و این میشه که حتی مامانتم که سخت گیره تو درس، بیاد بگه ترک تحصیل کن بریم حال دنیا رو بکنیم!:))

 بعد همه اینا پناه اوردن به کتابخونه فاجعه بارترین اتفاق ممکن تو زندگیه این جانبه که فراری از کتابخونه بودم!!!

حال باید گفت موطلایی چونی؟!!:)))

منم بگم اگه ماشین زمان بود قطعا تو این زمان نمی موندم و می رفتم زمان دایناسورا یا شاید قبل ترش:-)

بعضی وقتا یهو نمیشه...
ما را در سایت بعضی وقتا یهو نمیشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshoghezendegi3 بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 23:17